مرغ شبخوان که با دلم میخواند
مرغ شبخوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
هوشنگ ابتهاج هم به خیل رفتگان پیوست و از خود سایهای غم آلود برجای گذاشت.
با رفتن پیر پرنیان اندیش سرود عشق از نوا افتاد و زبان نرم غزل بیپناه ماند! دیگر شعر ناب از کلک کدامین سراینده خواهد چکید که بگوید:
مژده بده، مژده بده یارپسندید مرا
سایۀ او گشتم و او برد به خورشید مرا
دیگر کدام شاعر از شعر ناب سخن خواهد گفت، وقتی که او نباشد!
دیگر چه کسی ترانه هستی سرخواهد داد و دلدادگان شعر و غزل به کدامین نوا دل خوش خواهند کرد، وقتی که اونباشد؟
سایه تو رفتی و عاشقان را تنها گذاشتی، رفتی و خون عصمت زبان را به گردن گرفتی؛ زبان عشق بعد از تو بیرمق خواهد ماند و ما با دریغ خواهیم گفت:
خون هزار سروِ دلاور به خاک ریخت
ای سایه! هایهای لب جویبار کو؟
محمدجعفر یاحقی
(مدیر مؤسسۀ خردسرای فردوسی)
نظر شما