«نباید که مرگ آورد تاختن»
«نباید که مرگ آورد تاختن»
نامش شکوه پهلوانی داشت. موسی اسوار، مرا یاد اساورۀ روزگار باستان میانداخت. از همان روزگارانی که دستی از دور بر آتش نگارش و ویرایش داشتم این نام در گوشم زنگ میزد. گمانم او در صدا و سیما تنور ویراستاری را گرم میداشت. همان سالها همایشی هم در این وادی برگزار کرده بود نمیدانم چرا چشم آن میداشتم که مرا هم به این همایش فرابخواند که نخوانده بود. و من که خیال میکردم موسی کارش زبان عربی است او را چه به ویرایش فارسی! چه زود به خطای خود پی بردم و دانستم که او موسیبن سیار دیگری است ذوالیمینین: به دستی تیغ برندۀ تازی و به دستی شمشیر زمردنگار پارسی. این هنر او را بیش و کم میدانستم اما در سفری که با هم به تونس رفتیم در ژرفای درونم باور کردم وقتی مثل موسیبن سیار اسواری با من پارسی چنان میگفت که پنداشتم فردوسی در گوشم زمزمه میکند و با استادان تونس عربی را چنان فصیح و جانانه میگفت که کم مانده بود او را از خود بپندارند که البته من نمیدادمش. این از زبان دانی او؛ خوی نیک همسفری و خیم و سرشت پاکیزۀ او در دوستی و مهرآوری به کنار. هرگز ندیدم که سفری و تنها یک سفر اینگونه بتواند پیوندهای دوستی را استوار کند. دریغا اسوار که با رفتن او نسل اساوره منقرض شد! دیگر کسی چنین آسان و خوشخوان متنبی و نزارقبانی و محمود درویش و... را در کنار ما نخواهد نشاند. دیگر فرهنگستان چنونی در عربیت و ادبیت تطبیقی به خود نخواهد دید. بریده باد نای مرگ که گاهی چه بیهنگام از راه میرسد!
محمدجعفر یاحقی مدیر مؤسسۀ فرهنگی خردسرای فردوسی و عضو پیوستهٔ فرهنگستان زبان و ادب فارسی
نظر شما